از زبان عاشورا
من عاشورا هستم،ملقب به خونین، در کربلا به دنیا آمده ام.
میلاد من گویی میلاد تاریخ بود. ظهر بود خورشید می درخشید
و زمین داغ بود ،تشنگی در میان کودکان بیداد می کرد،
آن هنگام فرات فریاد می کرد اما، کسی جزء من صدایش را
نمی شنید او با تمام نیرو فریاد می زد، از من به کودکان
بخورانید تا سیراب شوند و این چنین ناله نکنند اما نامردان
او را در میان گرفته بودند تا مبادا قطره ای از آن روی لب
تشنه کامان بنشیند . آفتاب داغتر و تشنگی بیشتر می شد.
وقتی دیدم کودکان این چنین با مالیدن شکم بر روی خاک
رفع تشنگی می کنند خواستم فرات را به مهمانی شان
ببرم اما افسوس که نتوانستم و این چنین بود که عاشورا
سرخ پوشید و اشک از چشمان سنگ بیرون ریخت و بعد
زمین ماند و جسم بی سر شهیدان ، ناله و فریاد یتیمان،
فرات ماند و تشنگی، غم ماند و من...